تصادف!!!
نه ترمزی نه فرمونی ...سرکشی این هیولای آهنی رو حس میکردم...که یه سایه خودشو انداخت تو نگاهم ...یه کامیون بنز سفید...که تو سر پایینی دور گرفته بود ...وقتی چرخهای جلوش داشت کاپوت رو داغون میکرد خودمو لای چرخای عقبش حس میکردم ...که... که....آره با همه ی تعجب( نه خوشحالی ناظرین صحنه!!!)زنده موندم!!!!
و حالا حال عجیبی دارم ...خیلی عجیب ...از اینکه هستم میبینم ...میشنوم ...کفش میپوشم ...راه میرم....حتی رفتم خرید!!!از اینکه هنوز میتونم نگاه کنم اونهایی رو که دوست دارم ببوسمشون بغل کنم فشارشون بدم ...میتونم بنویسم اینجا و بخونم ...انگار همشون هدیه است ...کاش میتونستم وصفش کنم براتون...که همه و همه روزمره های زندگیم چطوری یه دفعه چقد شیرین شده ...انگار واسه آخرین باره که از آبسرد کن آب میخورم...اونوقت حرکت آب رو از توی گلوم تا میرسه به تموم مویرگها حس میکنم ...و حس میکنم حرکت هر منظری از چشم تا پستوی حافظه به خرامانی و دلفریبی...
حس غریبیه و خواستنی ...اونقد که میترسم به تنزل تکرار تن بده و باز همه چی از این رنگ و بو بیفته...
ولی شاید باید همینجور باشه...شاید باید رنگ عادت بخوره به زندگیمون و گرنه واسه خیلی چیزا انگیزه نداشتیم ...شاید اگه عادت نکنیم به این حس دیگه تو این دنیا جامون نشه....