خوشا هر باغ را بارانی از سبز
که بهار سبزش به باریدن خزانی رنگی بند است..
گر از تابستانش نچینی میوه ای ...همه ی طراوتی که به حدوثش نصیب برده ای به رسیدن یخبندانی برچیده است بساطش!!
دل مبند ..بردار! نه که بروی...در برو ...جلوتر از خزانش! هماره به ضرباهنگی بهاری....تا نپیچیده ات بهم.. عبور نا گریز فصول حادثه!!...نمان ....دل مبند...بردار ..برو...به شتاب...تا رخوتش هوشیاری نبرده از دلت..
ازحادثه دلگیر هم مشو
که گر زخمی زده به روحت...زخمه ی سرانگشتی است به نوازش تاری..
و تمام است ویرانگری اش ...(هر چند بسی مصیبت زا ودیر گذر... چونان عبور چاقویی کند از اناری به بریدن و پاشیدن ...یا چون هجوم گرگی به کله ای نه پی برداشتن سهمش از گشنگی که پی دریدن..)
آری تمام است چنگ حادثه به گلوی زندگی....به همتی هم حتی نه!که فقط به امیدی!!!
دلگیر مشو ...در زخمه های روح نپیچ...از این هم به همان شتاب بگریز...که خمودگی اش طراوتت را خرج میکند به زخمه های مداوم و سنگین به تار کج پیچ زندگی....گوش کن!بد آهنگ است ...بشتاب!
که حادثه حتی مصب دلنوازی و دلگیری اگر باشد....محل گذر است نه ماندن