خوشا هر باغ را بارانی از سبز

به حادثه دل مبند!

که بهار سبزش به باریدن خزانی رنگی  بند است..

گر از تابستانش نچینی میوه ای ...همه ی طراوتی که به حدوثش نصیب برده ای به رسیدن یخبندانی برچیده است بساطش!!

دل مبند ..بردار! نه که بروی...در برو ...جلوتر از خزانش! هماره به ضرباهنگی بهاری....تا نپیچیده ات بهم.. عبور نا گریز فصول حادثه!!...نمان ....دل مبند...بردار ..برو...به شتاب...تا رخوتش هوشیاری نبرده از دلت..

ازحادثه دلگیر هم مشو

که گر زخمی زده به روحت...زخمه ی سرانگشتی است به نوازش تاری..

و تمام است ویرانگری اش ...(هر چند بسی مصیبت زا ودیر گذر... چونان عبور چاقویی کند از اناری به بریدن و پاشیدن ...یا چون هجوم گرگی به کله ای نه پی برداشتن سهمش از گشنگی که پی دریدن..)

آری تمام است چنگ حادثه به گلوی زندگی....به همتی هم حتی نه!که فقط به امیدی!!!

دلگیر مشو ...در زخمه های روح نپیچ...از این هم به همان شتاب بگریز...که خمودگی اش طراوتت را خرج میکند به زخمه های  مداوم و سنگین به تار کج پیچ زندگی....گوش کن!بد آهنگ است ...بشتاب!

که حادثه حتی مصب دلنوازی و دلگیری اگر باشد....محل گذر است نه ماندن

 

 

روز مرگی

داشت سبزی ها رو می گذاشت تو روزنامه بهش گفتم :جعفر آقا تره نذار...

یه نگاه عجیبی بهم کرد و یه دسته تره رو آورد تو صورتم که:بو کن ...د نه د بو کن.....۵ صبح ازاصل بار گرفتمشون...بو کن!!

گیج دستوری که با تحکم میداد سرم رو مث ببعی کردم تو تره ها ...راس میگفت..............با خودم فکر کردم.. تا حالا تره بو کردم؟؟؟...چرا از تره خوشم نمیاد؟؟؟ ...آخرین بار کی تره خوردم ؟؟...

پرسید :حالا بزارم؟!...لبخندی تحویلش دادم که بعله....

خواستم یه چیزی بگم...:جعفر آقا خسته نمیشی از  ۵ صبح تو میدون تا حالا یه سره ...

(این دفعه مهربون تر )گفت:نه بابا ...میرم سر بار ...از هر کسی نمیخرما...از هر باری یه چیزی ور میدارم...راه میرم بو میکنم....فقط ریحون بو نداره که هی میگی ریحون و نعنا بذار(یه چشم غره).....همهشونو بو میکنم ...تا عطرش نشینه به دلم نمیخرم......اونقد صفا داره این ترو تازه ها رو دسته کنی بدی به یکی مث تو....و بعد فکر کنی همین عطر میره سر سفره های مردم......همین سر حالم نگه داشته....وگرنه ...بهم میگن کار نکن میگم میمیرم... 

یه آهی کشید و اشاره کرد به روبرو:اینم پسره ...دکترا میکن افسردگی گرفته....(رد دست زمختش رو گرفتم..یه مغازه...فروش کامپیوتر و لوازم جانبی...)...بهش میگم این افسردگی فقط مال اینه که اینا بو ندارن....آخه این کلید و جعبه ها نه عطر داره نه تازگی ....از چی میخواد صفا کنه؟؟؟هان؟؟؟چی سر سفره مردم میذاره که سبزی و تازگی داشته باشه؟؟؟بش میگم بیا بریم میدون...نمیاد...دواش همینه والا ...به گوشش نمیره...........هنوز داشت میگفت...

یاد فیلم شهر فرشتگان افتادم...دنیای مدرن و تکنولوژی زده غرب برگشته به  صفایی که باید بریزه به زندگی آدما....و این جعفر آقا نسخه ای رو که پسرش تو مطبهای روانپزشکی دربدرشه به همین سادگی ...معطری...سبزی ...و تازگی می پیچه تو روزنامه کهنه ها...

 

 

 

 

عشق...نامکرر...ویک قصه....

آره عشق همونه

يه هوس به ديوونگي دلي که پي بازي سرک ميکشه ..با همه ی اصالت دلانه هر هوسی که پی لذت و رنج دربدره ..نه به بی سامونی ...که به سر خوشی...

ولي يه رابطه بازي رو بر نمي تابه

که عشق کفايت نميکنه

هيچي کفايت نميکنه هميشه و همه جا....و این حکایت ادامه داره...

 رابطه
جذاب و دلفريب
 ولي نيازمند يه نگاه نگرانه دمادم
که پيش بره
 اگه به اين وسواس نکني در جا ميزنه
 ميلنگه تا باز بمونه
 بشه بندگي و نگرانی ملکیت ..به بند کردن آزادی....
 بشه گنداب روز مرگي...

بازم..

خوب چی میخواییم بفهمیم ...که خدا کیه؟؟کجاست؟؟؟چی کار کرده؟؟؟چرا کرده؟؟؟

میخواییم بگردیم... بشناسیمش... برسیم به قربش ...عقب نمونیم از نعمتهاش...و...

راستش من فقط میخوام بگم وقتی همه چیز خودشه و جز خودش چیزی نیست...چه جوری میشه دنبالش گشت؟؟؟

خواستم بگم اگه هر کدوم از ما یه خدایه کوچکیم(حالا اونها که معتقد  نیستن به متافیزیک هم  میتونن قاطی بشن!)فقط کافیه خودمونو خوب بگردیم...از همین به همه ی سعادت ممکنه میرسیم بی شک..

یه نقل قول..گمونم همه میدونیم مال کجاست:

آرزو مکن که خدا را جز در همه جا ...در جای دیگر بیابی.

هر آفریده نشانی از آفریدگار دارد..اما هیچیک راز او را باز نمی نماید

همینکه نگاه ما بر آفریده ای درنگ کرد ..این توجه ما را از آفریدگار باز میدارد...

امان از این خدا

آره به قول دوستمون یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچ کی نبود...

و این خدا با همه ی تواناییهاش نشست با خودش فکر کرد که: وای چقدر توانا یی دارم...چقدر قدرت ..چقد دانش ...یه بغل لطف...یه خروار قدرت زایش...یه کوه دانش...

بعد گفت :چی کم دارم که تنهام پس؟؟؟اصلا تنهام؟؟؟خوب آره هستم...خوب ...پس یکی باشه که به نیاز بیافریمش...آخه منکه بی نیازم...

وخدا عشق را آفرید...یه موجودوپای نیازمند...با یه دل که نفقطو کرد از دل خودش آخه میخواست تنها نباشه...وهمه ی تواناییهاشو بهش داد....همشو همه ی همشو....آفرینش...زایش...خلاقیت...رحمانی ...رحیمی...ستاری...قادری....و...

 

بعد این خدا کوچولو ها که گشتن تو زمین هی دلی رفت پی دلی...وهی وهی...ومیدیدن که ای وای چرا هنوز تنهان....

فقط گمونم خدا فهمید که چه کرده... آخه دل به دلی دلبسته شه ؟؟؟؟دل که همون روح خودشه آخه...

بازم که فقط خودش میمونه آخه...

آره رفیق غیر خئا هیچ کی نبود...هیچ کی..

میگم ...میگه..

میگم:قد زندگیتو تا هوس پایین نیار

میگه:کی میگه هوس بده؟لذت بردن یکی از ناب ترین نعمت های خداست...

میگم:لذت سطح داره...پی هوس دویدن سطحی از لذته که کار دل نیست....

میگه:دلم دلواپسه همین لذته... همین دم... همین هوس....

میگم:هوس شعله اش به فوتی بنده...آتیشش پتی میکنه ولی میسوزونه دستتو

میکه:اینهمه دلم از عشق سوخت ...یه بارم دستم بسوزه از هوس....

میگم:روحت کدر میشه اگه هر بار آبی بپاشی به گر کشیدنی گهگاه که نه دووم داره گرش...نه به تکرار طراوت

میگه:به روحم یاد میدم از گر کشیدن هر دم بال بگیره ...

میگم:تنها میشی یه روز بی همنشینی دلانه..

میگه:حالا که آتیش زدم غربت دلمو به اینهمه شعله باک ندارم از گوشه نشینی دور ...

نمیگم چیزی...

صندلی رو به وسواس کنار میزنه... ..نگاه مهربونی میندازه به چشمام که سخت نگیرم بهش...میخواد تا کم نیاورده بزنه بیرون...انگار از این استنطاق چیزی در نمیاد...

میگه:خداحافظ.....

میبینمش که یه نفس عمیق میکشه...یه لبخند نیمه...ولی چشمای لعنتیشو با گوشه ی روسریش پاک میکنه....

 

وقتشه شما یه چیزی بگین....