امان از این خدا
و این خدا با همه ی تواناییهاش نشست با خودش فکر کرد که: وای چقدر توانا یی دارم...چقدر قدرت ..چقد دانش ...یه بغل لطف...یه خروار قدرت زایش...یه کوه دانش...
بعد گفت :چی کم دارم که تنهام پس؟؟؟اصلا تنهام؟؟؟خوب آره هستم...خوب ...پس یکی باشه که به نیاز بیافریمش...آخه منکه بی نیازم...
وخدا عشق را آفرید...یه موجودوپای نیازمند...با یه دل که نفقطو کرد از دل خودش آخه میخواست تنها نباشه...وهمه ی تواناییهاشو بهش داد....همشو همه ی همشو....آفرینش...زایش...خلاقیت...رحمانی ...رحیمی...ستاری...قادری....و...
بعد این خدا کوچولو ها که گشتن تو زمین هی دلی رفت پی دلی...وهی وهی...ومیدیدن که ای وای چرا هنوز تنهان....
فقط گمونم خدا فهمید که چه کرده... آخه دل به دلی دلبسته شه ؟؟؟؟دل که همون روح خودشه آخه...
بازم که فقط خودش میمونه آخه...
آره رفیق غیر خئا هیچ کی نبود...هیچ کی..