...درک....شناخت.....
و شنیدیم و چرخیدیم پی این داستان دلانه و عقلانه شاید هر کدوم بارها...
دوست داشتن حالا با هر مراتبی (از یک همراهی ساده تا عشق..) به آدم قدرت درک قشنگی میده..
درک محبوبت ... معشوقت..... که به روحش دست بردی و دل باختی به نوازش بازیهای رابطه و مست بدون باده و جام... از اینهمه تقابلی که راه کلام رو میبنده و جریان داره بی لحن و حرف ...
ولی شناخت....این یکی دستش دور گردن عقله ...دنیایی مملو از منطق و خلاقیت ذهنی و کلامی (که زبون هم ابزار تفکره)که با پذیرش عملی و واقعی... ارتباط رو به هم نشینی میرسونه به رنگ مقبولیت حضور و مشروعیت عقاید...
گفته ام باز و باز و شاید باز هم به گفتن کشیده بشه...که این شاید تناقض نیست و نگاه بیمار گونه از درگیری دو جناح ذات آدمی نیست...که شاید شاید همه ی مشکلات آدمها در همین مرحله شناخت میپیچه..و گرنه به درک میرسیم همه کمونم...
قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ
یارب چه گدا همت و بیگانه نهادیم