...درک....شناخت.....

یه کلیشه هست به این مضمون(دوست داشتن کافی نیست...)

و شنیدیم و چرخیدیم پی این داستان دلانه و عقلانه شاید هر کدوم بارها...

دوست داشتن حالا با هر مراتبی (از یک همراهی ساده تا عشق..) به آدم قدرت درک قشنگی میده..

درک محبوبت ... معشوقت..... که به روحش دست بردی و دل باختی به نوازش بازیهای رابطه و مست بدون باده و جام... از اینهمه تقابلی که راه کلام رو میبنده و جریان داره بی لحن و حرف ...

ولی شناخت....این یکی دستش دور گردن عقله ...دنیایی مملو از منطق و خلاقیت ذهنی و کلامی (که زبون هم ابزار تفکره)که با  پذیرش عملی و واقعی... ارتباط رو به هم نشینی  میرسونه به رنگ مقبولیت حضور و مشروعیت عقاید...

گفته ام باز و باز و شاید باز هم به گفتن کشیده بشه...که این شاید تناقض نیست و نگاه بیمار گونه از درگیری دو جناح ذات آدمی نیست...که شاید شاید همه ی مشکلات آدمها در همین مرحله شناخت میپیچه..و گرنه به درک میرسیم همه کمونم...

قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ

یارب چه گدا همت و بیگانه نهادیم

بی تو برای تو

 

حکایت بال گشودن ... به شوق فقط پرواز!!!نه رسیدن به مقصدی حتی نامعلوم!  ...حس شناور بودن در لایتناهی بی انتهای مهتاب  فامی ...چندان که گویی پا بر زمین ندارم و ولنگاری خوشایندی که : هر چه پیش آید حتما خوش.....خوش به رنگ خورشید...

 

غرق هوایی چنان آبی که خنکای نوازشش مستم میکند

و ولع هر نغمه در گوش و بی تابی هر مائده ای در جان ....آنچنان بی سر و بی پا که به جستجوی نشانی به آینه مینگرم و غریبانه برمیگردم ...که: کیست این پنهان مرا در جان وتن...

 

و در مصب نشانه ها به گریز فرصتها مینگرم نگران...  که پای هر آنچه دست به دل میبرد را به نگاهی ببندم آنچنان دلانه که میهمانی زندگی غرق تولد نور باشد هماره!! نه چراغ بندان ریسه های گذشته...

 

غم را شادی خیر مقدم گویان که جلوه اش را وام از او دارد...

ونومیدی نه به خیمه زدن که به تلنگری مشغول است به کار گشایشی ....

و فراق...

 

(و او که اشک میفشاند روی دستمال آبی بزرگ

مرا وداع گفت با تبسمی که رنگ آفتاب داشت....از مفتون امینی)

عالم به آدم سجده کرد...

 

به دریایی پا مینهم از آینه و نگاه ...نگاهی به آنجا که منم و منی اینسان که نگاه...

ودر این تقابل مستانه ...فریاد ...فریاد که به چشمانی چنین پر زمن چه توانم داد که کم نشود از بودنی که طلب کرده از منی که نگاهش میکنم...

و باز و باز ...بی سر و بی پا ...مدهوش نگاه جستجو گری که میکاودم زین سان به دنیا برمیگردم به زندگی و او که دمادم نگران بودن من و چگونه بودن من...و از این واکاوی نا سیراب همیشه ...بدنبالم روان و منتظر ...

تا چه هدیه کنم به تولدش ...که زایشش مدام است و بی تکرار

...می کشاندم تا اینجا به جستجوی هم پروازی که او...که آنها  نیز به آینه نگاهی ...

مخالف ...موافق...

 

یه نگاه کوتاه ولی عمیق....به یه عیب بزرگ ولی همیشه پوشیده...

موافقت و مخالفت هیچوقت کامل و جامع نیست...همواره فاصله ای هست از تو تا من...و همواره تشابهی ـ  به دلیل دلی که در سینه داری ـ هست بین من وتو ...

پس بیا زین پس به جای واژه نا ملموس و نا مطبوع و نا همگون و نا محبوب (موافقم  )بگوییم و بنویسیم نظر من مشابه توست

و به جای واژه منفور و مطرود و مذموم و مهجور (مخالفم)بگوییم نظر من با تو متفاوته....

یارب این قافله را لطف ازل بدرقه باد.....که از او خصم بدام آمد و معشوقه بکام