بی تو برای تو
حکایت بال گشودن ... به شوق فقط پرواز!!!نه رسیدن به مقصدی حتی نامعلوم! ...حس شناور بودن در لایتناهی بی انتهای مهتاب فامی ...چندان که گویی پا بر زمین ندارم و ولنگاری خوشایندی که : هر چه پیش آید حتما خوش.....خوش به رنگ خورشید...
غرق هوایی چنان آبی که خنکای نوازشش مستم میکند
و ولع هر نغمه در گوش و بی تابی هر مائده ای در جان ....آنچنان بی سر و بی پا که به جستجوی نشانی به آینه مینگرم و غریبانه برمیگردم ...که: کیست این پنهان مرا در جان وتن...
و در مصب نشانه ها به گریز فرصتها مینگرم نگران... که پای هر آنچه دست به دل میبرد را به نگاهی ببندم آنچنان دلانه که میهمانی زندگی غرق تولد نور باشد هماره!! نه چراغ بندان ریسه های گذشته...
غم را شادی خیر مقدم گویان که جلوه اش را وام از او دارد...
ونومیدی نه به خیمه زدن که به تلنگری مشغول است به کار گشایشی ....
و فراق...
(و او که اشک میفشاند روی دستمال آبی بزرگ
مرا وداع گفت با تبسمی که رنگ آفتاب داشت....از مفتون امینی)